تا سپیده



چی شده

یادت رفته چه غلطایی کردی

یادت رفته هیچی نیستی

چند وقت گذشت فراموشی گرفتی

داد نمیزنی از ضعف و بی شعوریت

داد نمیزنی از بی حیاییت

گریه نمیکنی دیگه

چی شده ترست ریخته چی شده نگران نیستی

نیاد اون روزی که اینقدر وقیح شده باشی

خاک بر سرت کنن.

خاک.


چی شده داد نمیزنی پیش خدا

چی شده نمیترسی از خودت؟ نمیترسی از خودت؟

خدایا.


چی شده

یادت رفته چه غلطایی کردی

یادت رفته هیچی نیستی

چند وقت گذشت فراموشی گرفتی

داد نمیزنی از ضعف و بی شعوریت

داد نمیزنی از بی حیاییت

گریه نمیکنی دیگه

چی شده ترست ریخته چی شده نگران نیستی

نیاد اون روزی که اینقدر وقیح شده باشی

خاک بر سرت کنن.

خاک.


چی شده داد نمیزنی پیش خدا

چی شده نمیترسی از خودت؟ نمیترسی از خودت؟

خدایا.


دختر فکر بکر من ، غنچه لب چو وا کند
از نمکین کلام خود ، حق نمک ادا کند
طوطی طبع شوخ من گر که شکر شکن شود
کام زمانه را پر از شکر جان فزا کند
بلبل نطق من ز یک نغمه ی عاشقانه ای
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند
خامه ی مشکسای من گر بنگارد این رقم
صفحه ی روزگار را مملکت ختا کند
مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند گهی
دائره ی وجود را جنّت دلگشا کند
منطق من هماره بندد چو نطاق نطق را
منطقه ی حروف را ، منطقة السّماء کند
شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسد
شاهد معنی من ار جلوه ی دلربا کند
نظم برد بدین نسق ، از دم عیسوی سبق
خاصه دمی که از مسیحا نفسی ثنا کند
وهم به اوج قدس ناموس اله کی رسد؟
فهم که نعت بانوی خلوت کبریا کند؟
ناطقه ی مرا مگر روح قدس کند مدد
تا که ثنای حضرت سیدة النساء کند
فیض نخست و خاتمه ، نور جمال فاطمه
چشم دل ار نظاره در مبداء و منتها کند
صورت شاهد ازل ، معنی حسن لم یزل
وهم چگونه وصف آئینه ی حق نما کند؟
مطلع نور ایزدی ، مبداء فیض سرمدی
جلوه ی او حکایت از خاتم انبیاء کند
بسمله ی صحیفه ی فضل و کمال و معرفت
بلکه گهی تجلّی از " نقطه تحت با " کند
دائره ی شهود را نقطه ملتقی بود
بلکه سزد که دعوی از " لو کشف الغطا " کند
حامل سرّ مستسرّ ، حافظ غیب مستتر
دانش او احاطه بر دانش ماسوی کند
عین معارف و حکم ، بحر مکارم و کرم
گاه سخا محیط را ، قطره ی بی بها کند
لیله ی قدر اولیاء ، نور نهار اصفیا
صبح جمال او طلوع از افق علا کند
بضعه ی سیّد بشر ، امّ ائمّه ی غرر
کیست جز او که همسری با شه لافتی کند؟
وحی نبوتش نسب ، جود و فتوّتش حسب
قصه ای از مروّتش ، سوره هل اتی کند
دامن کبریای او دسترس خیال نی
پایه ی قدر او ، بسی پایه به زیر پا کند
لوح قدر بدست او ، کلک قضا به شست او
تا که مشیّت الهیّه چه اقتضا کند
در جبروت حکمران ، در ملکوت قهرمان
در نشئات کن فکان ، حکم به ما تشا کند
عصمت او حجاب او عفّت او نقاب او
سرّ قدم حدیث از آن ستر و از آن حیا کند
نفحه ی قدس ، بوی او ، جذبه ی انس ، خوی او
منطق او خبر ز " لا ینطق عن هوی " کند
قبله ی خلق روی او ، کعبه ی عشق کوی او
چشم امید سوی او ، تا به که اعتنا کند
بهر کنیزیش بود ، زهره کمینه مشتری
چشمه ی خور شود اگر ، چشم سوی سها کند
مفتقرا متاب روی ، از در او به هیچ سوی
زان که مس وجود را فضّه ی او طلا کند
شعر از : مرحوم آیت الله حاج شیخ محمد حسین غروی اصفهانی معروف به کمپانی

ادامه مطلب


سپاس خدایی را که خطا و عیبم را میداند و میپوشاند

سپاس خدایی را که یاری ام میکند

سپاس خدایی را که همراهی ام میکند تا آگاهم کند

سپاس خدایی را که آرامم میکند بعد از بی قراری هایم و حین آنها

مهرم نثار خدایی که با من مهربانی میکند با آنکه من مهرش را نادیده میگیرم

مرا در لطف خود پوشانده، به جانم گرمی میبخشد نگاهش و این مایه خرسندی و نشاط من است

تنها امیدم اوست در ناامیدی، و همه ی توانها را او می بخشد

میدانم که یاری ام میکند دستم را میگیرد و پیش میبرد

خدای مهربان من، توانم بخش و اراده و آگاهی و بهترینها را رقم بزن، شانه هایم را قوی کن برای بهترین


استاد حوزه می پرسه فلان کتاب رو خوندین از هفته ی پیش؟ همه سر به گریبان می بریم

استاد را بگویید من خطبه ای که تو کلاس صحبتش شد و کتابش همیشه رو میزمه رو نخوندم


شیطان اینه ها، اینه . (هرچند گرفتاری ما خیییلی بیشتر از این حرفاس)

خدایا ببخش


1. حضرت علی برای فرزندش نامه نوشت

2. یه رفیق طلبه دارم پدرش با تولد هر فرزندش شروع به نوشتن قرآن می کرده که وقتی به سن تکلیف رسیدن به‌شون هدیه بده و تا حالا ۳ جلد قرآن استنساخ کرده (نقل از توییتر) 3. حسام الدین هم که گفتن نداره راه یکم: بنویس برای فرزندت


اون روزی/زمانی/وقتی که میام تو آغوشت/پیشت/جلوت (اگه میشه گفت یه روزی هست، اونجایی که حجابی نیست بین من و تو)

اگه قراره برم جهنم، خیلی. ناراحت میشم اگه قبل از فرستادنم به جهنم حداقل یه دست نوازش به سرم نکشی

نمیدونم شاید لایقش نیستم



الغَضَبُ مِفتَاحُ الشَّر
خشم کلید هر بدی است.

تحف العقول، ص. ۴۱۶
(ع) میتونم نشون بدم نقاطی رو که خشمم کلید همه ی بدیها بوده (خیلی وقتا خشمی که از سر کم ظرفیتی، نادیده گرفته شدن، و احساس خودکم بینی و سرشکستگی ایجاد شده اما نتیجه در همه ی حالت "همه ی بدیها" بوده)


بسم الله

رسول عزیز عزیزم

سلام

امروز مبعث سال 98 شمسی است که میشود 14 فروردینش. امروز مبعث شماست که چهل ساله بودید و گوشه نشین حرا. تا جبرئیل آمد و پیام خالق را آورد، خالقی که هم آفریده و هم میپروراند.

و من بنده ای هستم گمشده میان بنده ها، سرگشته ی بین دنیا و آن امر دیگر، پیروی شما (به خیال خودم!) که پیروی ام فقط مایه ی ننگ خودم و شما و سایر پیروان است

ما شیعه ها معمولن با شما حرف نمیزنیم چون حضرت علی و امام حسین و امام رضا برایمان دم دست ترند (خیلی فکر نمیکنم این بد باشد تا جایی که واقعن کار به جایگزینی نرسد). اهل عامه هم نمیدانم چقدر با شما حرف میزنند. چرا واقعن؟

خیلی گیجم این روزها. خیلی گرفتارم. خیلی نمیدانم. مثلن همین سوال مسخره که دوست اهل سنت ندارم. چرا دوست برعکسی ندارم. سالها جوابم این بوده که به قدر کافی (و واقعن به قدر کافی!) در حلقه ی اطرافیانم چیزهای عجیب و ناطبیعی و ناهمگون هست که برای انتخاب "دوست" خودم را تخریب نکنم. اما واقعن چرا ندارم؟.

اما من یکبار مایه مهر و رحمت همه ی اهل جهان بودن شما رو چشیده ام. روزی که از مدینه میرفتیم . آخ مدینه. شهر یکپارچه رحمت، شهر دوست داشتنی شهر دلچسب. گریه ی بهاری ای بود، بی ملاحظه بی هوا گریه ای که صوتی برای تکمیلش نمیخواست نجوایی نبود که حسم را بیان کند

این اواخر خیلی گریسته ام خیلی از آن حیث که هر عددی از صفر بیشتر است

خسته ام رسول مهربانمان

اما شما شیره ای دارید که هر شهری را، هر جایی را، مدینه میکند. مگر نه؟ 

یادم آمد که داشتیم سوتی میدادیم! بس که گیج میزدم حواسم نبود که داخل روضه نماز باید خواند :) کی دوباره پایمان میرسد آنجا. هیچوقت. هیچوقت هیچوقت واقعن. با این دست و پای آلوده این چشم و عقل و دل آلوده هیچوقت.

بگذارید فکر کنم محضر شما چه شکلی است. مثل کلاس جابری است یا دفتر شریف بختیار. مرز ندارد هم مهربان است هم ابهت دارد

میگویند شما نترس بودید. مرا هم نترس میکنید؟ بهم میگویید چه جوری نترس باشم؟

میگویند شما جوری پرواز کرده اید که هیچکس نکرده. من اما حصار دارم. شما حصارشکن هستید مگر نه؟ بهم میگویید چه جوری بشکنمش؟ چه جوری نسازمش؟

رسول الله

از شرمندگی گذشته ام میخواهم بمیرم. راست راست راه میروم و حواسم نیست چه موجودی هستم. هی میخوانم که توبه کن و ایمان بیاور و عمل صالح بکن. هی خیالاتی میشوم که کارم درست است عوض اینکه واقعن درستکاری کنم، پرهیزکاری کنم.

پیامبر عزیزمان

ما را بسازید. ما را مست کنید. مستی نترسی است و بی حصاری. مست آن بویی که امروز استشمام کردید.

به امید دیدار چشم رضایتمند شما


حاشیه ی درس معرفت نفس آقای صمدی

جلسه ی اول:


محور صحبت درباره ی اهتمام به یک امر بود، نه از جنس اهمیت ذاتی یا توجه و ادراک

بلکه از جنس اهتمام به لوازم ظاهری آن. مثلن اگر میخواهی چیزی را بیاموزی باید به کلاس و تمرینش پایبند باشی و علی رغم موانع و مشکلات، آن را "منظم" پیش ببری

فکر میکنم همین یک کلمه نظم گویای همه چیز باشد

و نظم حاصل نمیشود مگر با اشتیاق به آن کار. در واقع نظم بدون اشتیاق دوام ندارد

شرط دیگر رسیدن به نظم هم نبود حاشیه است

در مورد اشتیاق، میشود مثال از دانشمندانی زد که برای یادگیری خسته نمیشدند. مثلن همین آقای ابتهاج از لطفی و شجریان میگفت که برای ضبط کردن یک آواز از یک موذن در شیراز به آنجا میرفته اند. یا اینهمه که زیر نور شمع میخوانده اند درس را و میمرده اند که بیاموزند. مشخصن این اشتیاق را من فقط به یادگیری چیزهای مربوط به شهر دارم، و کمی هم موسیقی.

در مورد حاشیه نداشتن هم که هر چه بنالم از خودم کم نالیده ام! همین الان همه اش تو حاشیه ام و این که دو (سه!) پروژه ی کاری دارم یعنی اند حاشیه

آدم باید مثالهای با اشتیاق و منظم را پیش چشمم نگه دارد تا همیشه حواسش جمع باشد!

خدایا به ما کمک کن


مطالبی برای تفکر مجدد


غنی کردن روزها مثل کتاب خواندن وقت سپری کردن با دوستان و .

برای خودت آب پرتقال بگیر مربا بپز و . اهل زندگی باش


شغل: کار در یک دفتر کوچک معماری کار در دفتری که پروژه شهری انجام میدهد مثل طرح های جامع و اینا و البته یادت باشه که تزت باید پروژه ی سربازیت رو کاور کنه


نسبت ما با دین: من یتوکل علی الله فهو حسبه من یتق الله یجعل له مخرجا و این قبیل مضامین بوس


جمله بابا: کار کردن درس خوندن زحمت کشیدن بیمارستان ساختن!



امروز دوبار. نه سه بار حس حسرت را تجربه کردم دوبار در نمایشگاه کتاب و بار اخر هم اخر شبی در اینستا

قابهایی دیدم از دیگران که دوست داشتم خودم در ان قابها میبودم خودم می افریدمشان

قابها برای ما به منزله دستاورد و ماحصل تلاش هستند نتیجه زحمتی و تلاشی که در لحظه ای برای دیگران و خودمان تجلی می کنند

مهم است که ادم قابهای شیرین داشته باشد تصویرهایی که برایش حاوی ارزش باشند

پس باید ارزشهای روشن وجود داشته باشند تا مقوم قابها باشند و البته که قابها هم وجود داشته باشند تا  آدم پیش خودش روسفید باشد. اما انچه در اولویت اول باید در گرو ان بود همان ارزشهای روشن هستند

برای من البته حس رسیدن و بروز کمی ثقیل و پیچیده است چون خودم را پیش خودم کوچک میکنم، باید نامه ای را که به خودم نوشته ام مرور کنم


حسرتی که تجربه کردم، خشم و خواری میتواند بیاورد. اما با گذشت ساعتی آرام تر شدم. این حسهای ناگهان در خوشبینانه ترین حالت، نشانه هایی هستند در راه آدم که خود را اصلاح کنند. و البته اکثر اوقات صرفن داده های پرت هستند! چون به کمبودها دامن میزنند و ماشه آنها را میکشند و قفل میزنند به پای ادم

اما من اینبار آنها را نشانه هایی تلقی میکنم در چند چیز که فکر کنم و جایگاهشان را با بقیه ارزشهایم مشخص کنم، چیزهای نظیر کاری که دلم با ان باشد، معلمی، مزیتهای بای پروداکت تلاشها، توان خوب ارتباط برقرار کردن و مهمتر از همه، دویدن به سمت ارزشها نه قدم زدن

و البته صحبت کردن با ان موجودات.

به هر حال این حسرتی نه خیلی عمیق بود چون پایه های محکمی ایجاد کرده ام و نباشم را افزون میکنم انشاءالله

و البته چیزی مهم هم هست که حسرت حس شده، نسبت به سه نفری است که ازشان میخواستم عبور کنم (گریختم)! چه عجیب، الان به فکرم آمد که شاید در پرهیزم این حس حسرت و خواری نهفته است آنها این حس را در من ساختند هم حس خواری را و هم حس شناخت خود را، هم شباهت و هم بیزاری


باید کاری کرد راهی جست و کوشید، این روزها روزهای بازنگری و شروع است شروع دویدن، مثل نادر عزیز که میگفت هرجایی که  آباد نشود فاسد میشود


هر چه مصیبت داریم از همین دو جمله است

سبکسری میکنیم و سهل انگاری،

به آن دو کلمه ای که میدانیم عمل نمیکنیم

همین


پ.ن: حواسم به منم هست؟ نه خیلی (عطف به همان جمله اول)

لعنت به این ذهن قالب زده برنامه ای، عزیز من برنامه نمیخواد اگر روزی باید برای خودت وقتی بگذاری بگذار چه یک ساعت چه ده ساعت


نه به جهنم خواهی رفت، نه مجازات دیگری خواهی دید اما گیرم کسی ندید و نفهمید تو که خودت را دیده‌ای و می‌دانی چه می‌کردی. تو باید از خودت خجالت بکشی، برای اینکه زورت به خودت نرسیده و عهدشکنی کرده‌ای. تو بزرگ خواهی شد. مَرد خواهی شد و هزار جور سختی و بلا به تو رو خواهد آورد. تو باید زورِ جنگیدن با آن‌ها را داشته باشی و مردی که زورش به خودش نرسد، زورش به هیچ چیز دیگر هم نخواهد رسید» 


منبع: https://t.me/atrafpublication/760


1. یک حالتی امشب آمد سراغم که یک ماهی بود پیدایش نبود

کمی بعدش فکر کردم که موضعم چه باید باشد، یاد مواضعم افتادم :)


2. حرف تلخی شنیدم که پشت سرم گفته شده. شاید دو ساعت نشده باشد از شنیدنش. البته پیش رویم پیش از این شنیده بودم و این خصوصیت حرفهای تلخ است که زهرشان گرفته نمی شود. الان البته حالم بهتر است. آنقدر تلخ و وحشتناک به نظر نمی آید

همین که زمان میگذرد و حال دوران ثابت نیست خودش کلی حرف است. به هر حال تصمیمم این است که از این قبیل مسائل نرنجم.


3. لعنت به تو و اسم و تصویرت که هر جا ظاهر میشوی حکایت زخم کهنه و ناخن میشوی.

چرا این مورد اینقدر طول کشیده که مشمول زمان شود؟. قصور از من است یا چی؟

البته این روزها روزهای تلخی است و این مقدار اذیت و آزردگی عجیب نیست


امام حسن مهربان سلام

این نوشته ایست از علی اصغر که چندین سده بعد از شما به این دنیا رسیده

چند شب پیش سالروز تولد شما بود. همین

میخواهم در مورد همین "همین" بنویسم

جرقه ی این حرفها وقتی زده شد که یک توئییت خواندم، که میگفت کسی سال گذشته در روز میلاد شما از بی عائلگی دلگیر بوده و دوستش به او میگوید که بیاید و از شما بخواهد تا شما از خدا برایش بخواهید و حالا امسال همسری دارد و فرزندی در راه.

چی شد دقیقن که از زندگی من کمرنگ شدید؟ چی شد که اهل توسل نیستیم؟ چی شد که جاری شما را نمی بینم؟ چی شد که پر شدم از این فکرهای روشنفکری که اصل اثر دعا و توسل در تسکین و برکت دادن است و یادم رفت حضور شما و دستگیری شما و توانایی شما؟

شاید هم بخاطر این است که در این وضعیتی که من دارم نمی شود چیزی را تعریف کرد و خواسته ی مشخصی داشت، بس که کلاف سر در گم شده.

امام حسن مهربان

من خواسته هایم از خدا را به شما می گویم، و شما به او بگویید، لطفن.

سلام بر شما و پدربزرگ و پدر و مادر و برادرتان، و سلام بر سلسله فرزندان برادرتان


چند روز پیش هم که این آقای جوان در استوری پرسیده بود دعا که میکنید این فرض را دارید که اجابت میشود یا نه.

کجای کاریم حقیقتن؟


حقیقت امر اینکه خواسته های ریز و خرد دارم بیشتر و کمتر خواسته های اساسی و بزرگ

اولینش اینکه کمکم کنید نرنجم و نرنجانم

دومینش اینکه کمکم کنید حلالم کند

سومینش اینکه لنگ روزی نباشم، دست کم آبرویم بخاطر روزی نریزد

چهارمینش اینکه این غرور و خود خوب پنداری لعنتی که وقتهایی که حالم خوش است سراغم می آید را کمک کنید درمان شود، کما اینکه خود کم پنداری و خود تخریبی را کمک کنید درمان شود. اهل تلاش بی منت و بی قید نتیجه و دستاورد کنیدمان، مثل وجود نازنین خودتان.

پنجمینش اینکه به دعا کنید وقتمان برکت پیدا کند و از آن کمک کنید خوب استفاده کنیم که لحظه ها به سرعت برق و باد می گذرند.


امام حسن مهربان سلام

این نوشته ایست از علی اصغر که چندین سده بعد از شما به این دنیا رسیده

چند شب پیش سالروز تولد شما بود. همین

میخواهم در مورد همین "همین" بنویسم

جرقه ی این حرفها وقتی زده شد که یک توئییت خواندم، که میگفت کسی سال گذشته در روز میلاد شما از بی عائلگی دلگیر بوده و دوستش به او میگوید که بیاید و از شما بخواهد تا شما از خدا برایش بخواهید و حالا امسال همسری دارد و فرزندی در راه.

چی شد دقیقن که از زندگی من کمرنگ شدید؟ چی شد که اهل توسل نیستیم؟ چی شد که جاری شما را نمی بینم؟ چی شد که پر شدم از این فکرهای روشنفکری که اصل اثر دعا و توسل در تسکین و برکت دادن است و یادم رفت حضور شما و دستگیری شما و توانایی شما؟

شاید هم بخاطر این است که در این وضعیتی که من دارم نمی شود چیزی را تعریف کرد و خواسته ی مشخصی داشت، بس که کلاف سر در گم شده.

امام حسن مهربان

من خواسته هایم از خدا را به شما می گویم، و شما به او بگویید، لطفن.

سلام بر شما و پدربزرگ و پدر و مادر و برادرتان، و سلام بر سلسله فرزندان برادرتان


چند روز پیش هم که این آقای جوان در استوری پرسیده بود دعا که میکنید این فرض را دارید که اجابت میشود یا نه.

کجای کاریم حقیقتن؟


حقیقت امر اینکه خواسته های ریز و خرد دارم بیشتر و کمتر خواسته های اساسی و بزرگ

اولینش اینکه کمکم کنید نرنجم و نرنجانم

دومینش اینکه کمکم کنید حلالم کند

سومینش اینکه لنگ روزی نباشم، دست کم آبرویم بخاطر روزی نریزد

چهارمینش اینکه این غرور و خود خوب پنداری لعنتی که وقتهایی که حالم خوش است سراغم می آید را کمک کنید درمان شود، کما اینکه خود کم پنداری و خود تخریبی را کمک کنید درمان شود. اهل تلاش بی منت و بی قید نتیجه و دستاورد کنیدمان، مثل وجود نازنین خودتان.

پنجمینش اینکه به دعا کنید وقتمان برکت پیدا کند و از آن کمک کنید خوب استفاده کنیم که لحظه ها به سرعت برق و باد می گذرند.

ششمینش، اینکه لطفن واسطه شوید تا "دوست" خیلی خوبی بیابم و "دوست" خوبی باشم


مغزم با سرعت وحشتناکی کار میکنه

باید خیییلی بنویسم این روزها خیلی خیلی اما نمیشه تا میام بنویسم پریده یا اینقدر میگذره که یادم میره نوشتن و موضوع.


الان که در یه وضعیت عجیبی نسبت به مصطفی قرار گرفتم قشنگ حس میکنم ترسم رو از نزدیک شدن آدمها بهم، از اینکه تو چشمشون بزرگ دیده بشم آدم مهم پرثمر اثرگذار خفن ال و بل

ترسم از کم آوردن تو دوستی


دو هفته پیش یا شاید بیشتر بود که رضای بیگلری برنامه خداحافظی چید و بعد در شلوغیهای قطعی اینترنت رفت ترکیه که تا ویزا رسید برود دنبال نیکویی سرنوشتش.

و رفتن رضا یک جورهایی تیتراژ پایانی است بر دوره ی زندگی من. آن دوره مدتهاست که تمام شده و حالا تیتراژش رفته و چراغهای سالن روشن. من اما هنوز تویش نشسته ام؟

اما چرا رفتن رضا پایان آن دوره است؟ چون دیگر نمیشود آن صحبتی را که در نظر داشتم بکنم با او.

 

چند شب پیش در لای گفتگوهای ذهنی ام (در خیال اتفاقی محالی که شاید محال هم نباشد، دوباره روبرو شدن با م و همصحبتی) مثالی آمد به ذهنم. فرض کن یک منطقه ی خوش و خرمی است در دره ای در کنار رودی. آنجا مدتی به خوشی گذرانده ای. بعد یک روز سیل می آید و کل آن دارودرخت را می برد. خلاصه آن بساط نشاط از میان میرود. حالا فرض کن آنجا زباله دانی بوده باشد. نفرتگاهی که همه فقط ازش رد می شوند. باز هم یک روز سیل می آید و آن را با خود میشوید و می برد. این سیل زمان است.

گذشته، گذشته.

 

خیالی ام که بنویسم آن صحبت با رضا را و آن صحبت دیگر را.


دو هفته پیش یا شاید بیشتر بود که رضای بیگلری برنامه خداحافظی چید و بعد در شلوغیهای قطعی اینترنت رفت ترکیه که تا ویزا رسید برود دنبال نیکویی سرنوشتش.

و رفتن رضا یک جورهایی تیتراژ پایانی است بر دوره ی زندگی من. آن دوره مدتهاست که تمام شده و حالا تیتراژش رفته و چراغهای سالن روشن. من اما هنوز تویش نشسته ام؟

اما چرا رفتن رضا پایان آن دوره است؟ چون دیگر نمیشود آن صحبتی را که در نظر داشتم بکنم با او.

 

چند شب پیش در لای گفتگوهای ذهنی ام (در خیال اتفاقی محالی که شاید محال هم نباشد، دوباره روبرو شدن با م و همصحبتی) مثالی آمد به ذهنم. فرض کن یک منطقه ی خوش و خرمی است در دره ای در کنار رودی. آنجا مدتی به خوشی گذرانده ای. بعد یک روز سیل می آید و کل آن دارودرخت را می برد. خلاصه آن بساط نشاط از میان میرود. حالا فرض کن آنجا زباله دانی بوده باشد. نفرتگاهی که همه فقط ازش رد می شوند. باز هم یک روز سیل می آید و آن را با خود میشوید و می برد. این سیل زمان است.

گذشته، گذشته.

 

خیالی ام که بنویسم آن صحبت با رضا را و آن صحبت دیگر را.

 

***

خب صحبتم با رضا چی بود؟ در مورد منفی یک. و در مورد رسانایش و همین ها.

البته یک بار گذری ازش عذرخواهی کردم اما خب جای صحبت را که نمی گیرد.

در مورد رسانایش میشود آخرهای رسانای 89 که درگیریهای اردو بالا گرفته بود. من البته که از قبل هم رابطه ام باهاش خراب شده بود. اما آنجا در یک جلسه ای رضا پشت سر یکی از 90یها یک حرفی زد که نباید میزد. در واقع پشت سر هم نبود جلوی رویش بود اما خیلی از ما ها اصلن خبر نداشتیم و خب گفتنش زیبا نبود اصلن. (حالا با اون بنده خدا من مشکل داشتم ها کاش مشکل ها حل میشد، کاش مشکلی نبود)

در مورد منفی یک هم، بحث برنامه تابستون بود. سال اولی که برگزار شد، برای همین 9ای ها بود. بعدش برای 90ایها بود که با اینکه رسانای 8ایها بود اما خود رضا در مقام مسئول منفی یک خیلی کار کرد. و این باعث شد مسئول بعدی منفی یک که مو بودم هم این پیشفرض وجود داشته باشد که باید مانند رضا پای برنامه باشم و من اصلن این را نمیخواستم (تلقی من و ما از منفی یک هم این نبود). خب من در این مورد با رضا صحبت نکردم و بعدن در اثر فشارهای کار (وسط تابستان) از مسئولیتهای خود در رسانا استعفا دادم.

(یکبار محمدرضا فرجپور به من گفت سر دعواهای رسانا گفت که رضا تو جلسه گفته پس این علی اصغر کجاست که رسانای بعدیه. کلی هم به عباس و اینا برخورده بود)

کلن البته الان فکر میکنم باید نشریه ام را میگرداندم به جای رفتن سراغ منفی یک :) توصیه ای که اشکان به من کرد و من همیشه فکر میکنم کاش به آن گوش کرده بودم. (گرچه که انتخاب مسئول منفی یک 90ایها با 8ایها بود)


این هفته نه هفته ی پیش با دو نفر از گذشته دیدار کردم

با سید ع.س و م.م

خب نکته ی عجیب اینکه خیلی از چیزهایی که برای من از 8 سال پیش اتفاق افتاده و هنوز هم در جریانه برای اونها خیلی وقته تموم شده و حتی تو یادشون هم نیست! اما من هنوز درگیرشون هستم و برام تموم نشدن و اینکه یادشون نبود باعث شد دلم نخواد یادآوری کنم. چرا؟ چون شاید از بحث کردن بعدش پرهیز میکردم یا نمیخواستم یه تلخی رو بیارم بالا. یه مقداری هم این سوال که آیا اصلن مهم هست حالا که از یاد طرف رفته؟ جواب این سوال آخر روشنه خب. آره مهمه چون من هنوز یادمه.

کلیت صحبتها خوب بود. با م.م بهتر بود چون نفر دوم بود و کلن هم باهاش راحت تر بودم.

حالا اینجا میخوام اون بخش های نگفته رو بنویسم

**

با سید ع.س

دو تا اتفاق خیلی تاثیر داشت رو رفتار من در دوره ی شورا. یکی سر فجر بود که چهار شب اول رفتم برای گرفتن پولها. و بعدش یهو دچار سرخوردگی شدم که چرا این کار رو میکنم؟ این کلن یه مقداری نسبت به هر کاری سردم کرد. دومی هم اینکه سر اون جریانی که در مورد آینده ی دوره میخواستیم با بچه ها تک به تک حرف بزنیم، باز البته از اون لحظاتی شد که من دنبال نکردم و نفهمیدم تو چند وقت قراره این کار رو انجام بدیم. تو هفته ی بعدش سعی کردم با همه قرار بذارم اما طبعن به همه اش نرسیدم و فقط به سه نفر رسیدم. بعد جلسه ی بعدی که اومدیم تو گفتی رفتی با کیوان صحبت کنی و هشت پا خوردید و تو ذهنمه که نگفتی صحبت کردی یا نه. من واقعن ناراحت شدم چون همون موقع بینمون بحث بود که من کارها رو انجام نمیدم. بعد که اینجوری شد من حس کردم همه ی این بحثا کشکه

حالا بعضی چیزها هم واقعن جالب نبود دیگه! مثلن روز جاجرود ما میدونستیم هوا خرابه و پولمون حروم میشه اما روزش رو جابجا نکردیم. یا موسیقی و فیلم واقعن بد بودن و میشد اونجا درستش کرد.

یا دعوایی که با من سر صحبت با احمد کردی و بعدش خودت توی موقعیت دیگه رفتی سراغش. همون موقع البته من خیلی ناراحت نبودم ولی الان که فکر میکنم می بینم واقعن ضایع اس!

**

با م.م

یه بار تو یه جلسه شورا نشسته بودیم و بحث و اینا که لابلاش گفتی میخواد تو همه کارا دخالت کنه بعد هم گفتی حالا چه زود عصبانی میشه یا یه همچین چیزی. خیلی بد بود حرفت.

بعد یه جاهایی واقعن کم  میذاشتی به نظر من اما خب الان با توجه به چیزایی که از شخصیتت میبینم برام قابل درکه ولی خب. کلن یه جور دوگانه ایه


دو هفته پیش یا شاید بیشتر بود که رضای بیگلری برنامه خداحافظی چید و بعد در شلوغیهای قطعی اینترنت رفت ترکیه که تا ویزا رسید برود دنبال نیکویی سرنوشتش.

و رفتن رضا یک جورهایی تیتراژ پایانی است بر دوره ی زندگی من. آن دوره مدتهاست که تمام شده و حالا تیتراژش رفته و چراغهای سالن روشن. من اما هنوز تویش نشسته ام؟

اما چرا رفتن رضا پایان آن دوره است؟ چون دیگر نمیشود آن صحبتی را که در نظر داشتم بکنم با او.

 

چند شب پیش در لای گفتگوهای ذهنی ام (در خیال اتفاقی محالی که شاید محال هم نباشد، دوباره روبرو شدن با م و همصحبتی) مثالی آمد به ذهنم. فرض کن یک منطقه ی خوش و خرمی است در دره ای در کنار رودی. آنجا مدتی به خوشی گذرانده ای. بعد یک روز سیل می آید و کل آن دارودرخت را می برد. خلاصه آن بساط نشاط از میان میرود. حالا فرض کن آنجا زباله دانی بوده باشد. نفرتگاهی که همه فقط ازش رد می شوند. باز هم یک روز سیل می آید و آن را با خود میشوید و می برد. این سیل زمان است.

گذشته، گذشته.

 

خیالی ام که بنویسم آن صحبت با رضا را و آن صحبت دیگر را.

 

***

خب صحبتم با رضا چی بود؟ در مورد منفی یک. و در مورد رسانایش و همین ها.

البته یک بار گذری ازش عذرخواهی کردم اما خب جای صحبت را که نمی گیرد.

در مورد رسانایش میشود آخرهای رسانای 89 که درگیریهای اردو بالا گرفته بود. من البته که از قبل هم رابطه ام باهاش خراب شده بود. اما آنجا در یک جلسه ای رضا پشت سر یکی از 90یها یک حرفی زد که نباید میزد. در واقع پشت سر هم نبود جلوی رویش بود اما خیلی از ما ها اصلن خبر نداشتیم و خب گفتنش زیبا نبود اصلن. (حالا با اون بنده خدا من مشکل داشتم ها کاش مشکل ها حل میشد، کاش مشکلی نبود)

در مورد منفی یک هم، بحث برنامه تابستون بود. سال اولی که برگزار شد، برای همین 9ای ها بود. بعدش برای 90ایها بود که با اینکه رسانای 8ایها بود اما خود رضا در مقام مسئول منفی یک خیلی کار کرد. و این باعث شد مسئول بعدی منفی یک که مو بودم هم این پیشفرض وجود داشته باشد که باید مانند رضا پای برنامه باشم و من اصلن این را نمیخواستم (تلقی من و ما از منفی یک هم این نبود). خب من در این مورد با رضا صحبت نکردم و بعدن در اثر فشارهای کار (وسط تابستان) از مسئولیتهای خود در رسانا استعفا دادم.

(یکبار محمدرضا فرجپور به من گفت سر دعواهای رسانا گفت که رضا تو جلسه گفته پس این علی اصغر کجاست که رسانای بعدیه. کلی هم به عباس و اینا برخورده بود)

کلن البته الان فکر میکنم باید نشریه ام را میگرداندم به جای رفتن سراغ منفی یک :) توصیه ای که اشکان به من کرد و من همیشه فکر میکنم کاش به آن گوش کرده بودم. (گرچه که انتخاب مسئول منفی یک 90ایها با 8ایها بود)

یک چیز دیگر که الان یادم افتاد (19 دی) سر این بود که یک سری از اموال قدیمی رسانا (بیشتر کتاب و قفسه بود) در یک اتاق انباری از حوزه ی ریاست بود و به ما پیام دادند که بیاید برای تحویل گرفتن و اینا. من رفتم و پیگیری کردم به این شکل که در نهایت قرار ما با آن آقای مسئول این شد که هر زمان که خواستند اتاق را تخلیه کنند با من تماس بگیرند یک یا دو روز قبلش که ما بیایم برای تحویل گرفتن و جابجایی

هیچی آن آقای محترم یادش رفت زنگ بزند و رضا به من گفت تو پیگیری نکردی :( خب من خیلی ناراحت شدم چون دقیقن مقصر آن آقای مسئول بود

همان روز بود که یک گربه توی ماشین فرج مرد وقتی داشت میامد دانشگاه (من مجبورش کردم بیاید)


این هفته نه هفته ی پیش با دو نفر از گذشته دیدار کردم

با سید ع.س و م.م

خب نکته ی عجیب اینکه خیلی از چیزهایی که برای من از 8 سال پیش اتفاق افتاده و هنوز هم در جریانه برای اونها خیلی وقته تموم شده و حتی تو یادشون هم نیست! اما من هنوز درگیرشون هستم و برام تموم نشدن و اینکه یادشون نبود باعث شد دلم نخواد یادآوری کنم. چرا؟ چون شاید از بحث کردن بعدش پرهیز میکردم یا نمیخواستم یه تلخی رو بیارم بالا. یه مقداری هم این سوال که آیا اصلن مهم هست حالا که از یاد طرف رفته؟ جواب این سوال آخر روشنه خب. آره مهمه چون من هنوز یادمه.

کلیت صحبتها خوب بود. با م.م بهتر بود چون نفر دوم بود و کلن هم باهاش راحت تر بودم.

حالا اینجا میخوام اون بخش های نگفته رو بنویسم

**

با سید ع.س

دو تا اتفاق خیلی تاثیر داشت رو رفتار من در دوره ی شورا. یکی سر فجر بود که چهار شب اول رفتم برای گرفتن پولها. و بعدش یهو دچار سرخوردگی شدم که چرا این کار رو میکنم؟ این کلن یه مقداری نسبت به هر کاری سردم کرد. دومی هم اینکه سر اون جریانی که در مورد آینده ی دوره میخواستیم با بچه ها تک به تک حرف بزنیم، باز البته از اون لحظاتی شد که من دنبال نکردم و نفهمیدم تو چند وقت قراره این کار رو انجام بدیم. تو هفته ی بعدش سعی کردم با همه قرار بذارم اما طبعن به همه اش نرسیدم و فقط به سه نفر رسیدم. بعد جلسه ی بعدی که اومدیم تو گفتی رفتی با کیوان صحبت کنی و هشت پا خوردید و تو ذهنمه که نگفتی صحبت کردی یا نه. من واقعن ناراحت شدم چون همون موقع بینمون بحث بود که من کارها رو انجام نمیدم. بعد که اینجوری شد من حس کردم همه ی این بحثا کشکه

حالا بعضی چیزها هم واقعن جالب نبود دیگه! مثلن روز جاجرود ما میدونستیم هوا خرابه و پولمون حروم میشه اما روزش رو جابجا نکردیم. یا موسیقی و فیلم واقعن بد بودن و میشد اونجا درستش کرد.

یا دعوایی که با من سر صحبت با احمد کردی و بعدش خودت توی موقعیت دیگه رفتی سراغش. همون موقع البته من خیلی ناراحت نبودم ولی الان که فکر میکنم می بینم واقعن ضایع اس!

**

با م.م

یه بار تو یه جلسه شورا نشسته بودیم و بحث و اینا که لابلاش گفتی میخواد تو همه کارا دخالت کنه بعد هم گفتی حالا چه زود عصبانی میشه یا یه همچین چیزی. خیلی بد بود حرفت.

بعد یه جاهایی واقعن کم  میذاشتی به نظر من اما خب الان با توجه به چیزایی که از شخصیتت میبینم برام قابل درکه ولی خب. کلن یه جور دوگانه ایه

البته نگفته ی اصلی کراشی هست که من داشتم روت (و به نظر می اومد تو هم داری :) )


خب بالاخره اون ه تو اون کوچه هه نشونه بود دیگه

ولی من که نفهمیدمش

***

خیلی وقتا آدم اشتباهاتش یادش میاد

اما بعضی وقتا عمیقن یادش میاد و متاسف میشه

امروز چندبار درگیر این لحظه شدم، درباره اتفاقای خودم و محدثه. خصوصن اون دوتا 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها